زلفا ایمانی

تب عشق

اولین ترم دانشگاه داشت کم کم به انتها میرسید. امتحانات پایان ترم نزدیک و استرس همه دانشجوهای ترم اولی زیاد بود. نسرین و زیبا حتی بعد از کلاس، ساعت‌ها در دانشگاه می‌ماندند تا برای امتحانات پایان ترم باهم درس بخوانند. در این مدت، سعید با نسرین تماس می‌گرفت و جویای حال هر دو نفرشان می‌شد. در یکی از روزهایی که بعد از اتمام کلاس‌ها در دانشکده ماندند تا باهم درس بخوانند، قرار بود بعد از دانشگاه، نسرین به همراه سعید به بیمارستان برود تا همسر یکی از دوستان سعید که به تازگی زایمان کرده بود را ملاقات کنند. خرداد ماه بود و هوا رو به گرم شدن می‌رفت. همینطور که از پله‌های دانشکده پایین می‌رفتند، نسرین رو به زیبا گفت: