پیراهن مادر
کمی آن طرفتر دراز کشیدم. پاهایم را مثل پاهای پدر روی هم ماندم. چشمم به انگشتهای کوتاه و ناخنهای گردش افتاد. انگار دورشان را چرکی سیاه قاب گرفته بود. حس میکردم بند بینیاش زیر سنگینی دستهایش در حال شکستن است. روی موهایش لایه ای از گرد و خاک نشسته بود، اما رنگ موهایش همیشه همان طور بود. فیلمی که در سینما دیدیم خیلی به او مزه کرده بود. در راه از زنهای فیلم میگفت، از لباس پوشیدنشان، از رقص و کالاهایشان.