ادبیات، فلسفه، سیاست

زاهده امینی

از مرز تا مرز

شنیدم صدای کفشم را که بر سنگ فرش کوچه می‌‌نشست…  سه روز گذشته…  سه روز!…  یعنی تا به حال فهمیده باشند…  فهمیده هم باشند، چه می‌دانند کدام طرف به ردمان بگردند…  اگر وکیل گذر ردمان را زده باشد… اگر خبر داده باشد…  آن وقت، آن مرد با آن چشمان سرمه کرده، قطار مرمی‌اش را از این شانه به آن شانه می‌‌اندازد، تفنگش را بر می‌‌دارد و تمام شهر را از پا به در می‌‌کند…  ده به ده پی‌مان می‌‌گردد…  حتم، حالا ‌هم نفر به ردمان انداخته…  اما، شست شان هم خبر‌دار نمی‌شود که آمده‌ایم این سو…  سمت قندهار…  

ماه‌جان

دست خودم نیست. چشمم که به او می‌آفتد رغبتم بسته می‌شود از دنیا. دل پیش نمی‌کنم سر سفره بنشیند یا پَر رختش به رخت دیگری بگیرد. فهمیده خودش. روز در پناه پَسغوله‌‌های خانه خودش را گم می‌کند یا می‌نشیند گوشه مطبخ، خیره به آتش زیر دیگدان. آتش که شعله می‌کشد از چهارطرف دیگدان و شعله‌های زرد و سرخش در چشمان بُهت زده ماه‌جان به رقص درمی‌آیند. شانه‌هایش کم کمک به لرزه می‌افتد. سرش را می‌برد مابین زانوهایش و هِق هِق گریه می‌کند. شب اما می‌ترسد از تاریکی، تنهایی، زوزه شغال‌ها و حتی سایه‌اش…