سپیده بذرافشان

چهار داستانک

هرقدر نیلبک نواخت مار از سبد بیرون نیامد. مردمی که دور معرکه گیر جمع شده بودند تمسخرش کردند و کم کم از اطرافش پراکنده شدند. معرکه گیر عصبانی شد. اگر دشت نمی‌کرد باز هم باید سر گرسنه زمین می‌گذاشت. سه روز بود که نتوانسته بود پولی در بیاورد تا شکمش را سیر کند. خونش به جوش آمد و لگدی زیر سبد زد. مار از سبد پرت شد. روی هوا تابی خورد و افتاد روی سر مردی و دوانه وار پیچ و تاب خورد. همه وحشت زده شده بودند. خوشبختانه کسی آسیب ندید اما پلیس او را به جرم اخلال در نظم عمومی دستگیر کرد. حداقل آن شب غذای گرم نصیبش شد.

ناهار روز جمعه

وقتی که تانیا زن عمورضا را ملاقات کردیم، همه‌ی فامیل تبدیل به افراد مسخ شده‌‌ی تحت فرمان او شدیم. خودمان را در قبال او باختیم و اعتماد به نفسمان را از دست دادیم. عمورضا برای اولین بار همسرش را از فرنگ به ایران آورده بود تا با ما آشنایش کند. تانیا از ده سالگی در لندن زندگی می‌کرد. رفتارش خاص و پر از افاده بود، فارسی را شکسته بسته حرف می‌زد؛ از هر ده کلمه‌ای که می‌گفت پنج‌تایش انگلیسی بود. و از همه بدتر نگاه سرد و شماتتگرش بود. بعلاوه زودرنج بود و تقریبا هر چیزی آزارش می‌داد. شبیه ماهی‌های فایتر بود. ساکت و بی روح گوشه‌ای می‌نشست و با چشمان نیمه باز نگاه رقت باری به جمع می‌انداخت بعد ناگهان طعمه‌ای می‌یافت،در عرض چند ثانیه به آن حمله‌ ور می‌شد و تکه پاره‌اش می‌کرد. مرتب فین‌فین می‌کرد و می‌گفت آلودگی هوای تهران با او سازگاری ندارد. ما هم ابلهانه تاییدش می‌کردیم. انگار نه انگار که تا پایش به خاک ایران رسید دست به دامان جراح‌های زیبایی شد؛ بینی‌اش را عروسکی، چشمان را گربه‌ای و زیر پوستش را تا جایی که می‌شد ژل تزریق کرده بود.