ادبیات، فلسفه، سیاست

سعید اسدی

خط تیره

جمله اش را ناتمام گذاشت.  نمی‌دانم باید چه کار کنم یا به او چه بگویم؟ قطعاً  نمی‌توانم او را به زور به انجام کاری وا دارم. از سویی میدانم که او مردی کاملاً جدی است و از حرفهایش و حال بدش واقعاً باید ترسید. از چارچوب دَر خارج میشود، من چراغ راه پله را روشن میکنم و به او میگویم: «عمو امیر، به حرفهام فکر کن. ارزش فکر کردن که داره.»
عمو امیر نگاهی بی تفاوت به من میاندازد و از پله‌ها پایین میرود. در را می‌بندم و برمی‌گردم روی صندلی می‌نشینم. ناگهان پشیمانی عمیقی تمام وجودم را فرا میگیرد. احساس میکنم رفتار احمقانه‌ای  کرده‌ام. یک بمب ساعتی را که فقط میتواند به خودش آسیب بزند، زیر باران ر‌ها کرده ام. از جا بلند می‌شوم. کامپیوترم را خاموش می‌کنم. سیگار، فندک و زیرسیگاری را کنار تخت میبرم. چراغ را خاموش میکنم و روی تخت دراز میکشم. آسمان ابری را هر چند لحظه، رعد و برقی روشن میکند. سیگاری روشن میکنم. گمان  نمی‌کنم امشب خوابم ببرد. هنوز حرف‌ها‌یی که عمو امیر درباره خودش زد را  نمی‌‌توانم باور کنم. او واقعاً مواد مصرف کرده؟ شاید سربه سر من گذاشته. ولی نه، واقعاً طبیعی بود. هیچکس  نمی‌تواند به این خوبی نقش