پرانتزها
پسر، دوازده سیزده ساله بود. زخمِ روی انگشتِ اشارهی دستِ راست را گذاشت کنارِ دهانش. بخارِ دهان برای لحظهای سوزشِ زخم را کمتر میکرد. جلوی
پسر، دوازده سیزده ساله بود. زخمِ روی انگشتِ اشارهی دستِ راست را گذاشت کنارِ دهانش. بخارِ دهان برای لحظهای سوزشِ زخم را کمتر میکرد. جلوی
استکان چای تویِ نعلبکی نشست و صدایِ جیرینگِ خودش را تویِ قهوهخانه پخش کرد. پیرمرد چوبش را روی زمین فشار داد و بلند شد و
آقا مجتبی، فرچهی آخر را که به کفشهاش کشید، بادی به غبغب انداخت و گفت من میگم بلند شید ببرمتون هایپر اِستار رو ببینید. پاشید