مونیکا زارعی

بدرین

«متأسفانه بیمار فوت کرد.»
پرستار با چشم‌هایی بی روح گزاره­‌ی تلخِ شغلی­‌اش را بیان کرد و بی آن‌که حتی لحظه‌ای درنگ کند یا به ناباوری چشم‌های زن اندک رحمی روا دارد، لب‌هایش را به هم فشرد و سرش را پایین انداخت. یک دستش را در جیب روپوش سفیدش فرو کرد و با دست دیگرش به آهستگی شانه‌ی افتاده‌­ی زن را کنار زد تا راه عبورش را باز کند. به ناگاه پرده‌­ی ضخیمِ اشک‌هایی که بر دیدگان زن کشیده شده بودند، از هم گسستند و دنیای پیش رویش را تار و گونه‌هایش را تر کردند. زن، چشم‌هایش را به درب اتاقی دوخت که همسرش را برای همیشه از او گرفته بود. «برای همیشه»… چنین اندیشه­‌ای چنان قلبش را بهم فشرد که گویی ستون قامت نحیفش به یکباره درهم شکست. بدنش بی وقفه شروع به لرزیدن کرد و پاهایش ناتوان­ از برداشتن یک گام پیش­تر یا پس­تر از این جایگاهِ ملالت‌بار، بر زمین میخکوب شدند. لحظاتی بعد پزشک و دو پرستار دیگر هم از اتاق بیرون آمدند. حرف‌هایی را طوطی­ وار تکرار کردند و با بی ­تفاوتی از کنار زن گذشتند. لکن در میان هجمه‌­ای از آن واژگانِ بی­ جان و سرد، یک جمله کوتاه توانست یخ پیرامون زن را بشکند و او را از آن حیرانی و آشوب­ زدگی بیرون بکشد:«می‌توانید او را ببینید.»