مهمانهای پسرخالهی من
سلام… دیروز که مامانم داشته اتاق من رو جارو میکرده دیده که یهچیزِ سیاهی افتاده پشت کامپیوتر. آورد نشونم داد گفت، «ببین این چیه؟ نندازم
سلام… دیروز که مامانم داشته اتاق من رو جارو میکرده دیده که یهچیزِ سیاهی افتاده پشت کامپیوتر. آورد نشونم داد گفت، «ببین این چیه؟ نندازم
بچّه داشت نق میزد و مادرش هر کاری میکرد تا او را ساکت کند تیرش به سنگ میخورد. بچّه خوابش بود؛ گرما چنان کلافهاش کرده
… از توی آینهی میز توالت راهراه های روی روتختی رو دنبال میکنم تا میرسم روی دیوار و بعد خیره میشم به عکس عروسیمون که
بخار که رفت، داییقاسم گفت: «هرچه زودتر باید سمیّه رو شوهر بدم … بریز بخوریم.» محمدآقا هم استکانش را گذاشت کنار استکان داییقاسم و گفت:«منم» ناصر
ماشین در راه مىرفت. زنى تنها جلو نشسته بود و سه مرد روی صندلی عقب تنگ هم نشسته بودند و هیچیک از دو مسافر مرد