کاش اینجا بودی
کفهای روی قهوه را با قاشق بهم زدم و گفتم: «خیلی راحت در مورد جدا شدنتون حرف میزنی!» مهرداد سیگار را توی جا سیگاری مچاله
کفهای روی قهوه را با قاشق بهم زدم و گفتم: «خیلی راحت در مورد جدا شدنتون حرف میزنی!» مهرداد سیگار را توی جا سیگاری مچاله
همه چیز از آن دکل شروع شد. پدر بزرگ گفت: «خدا سر از تقصیرات اون دکل نگذره… الهی آمین.» به من حق بدهید بگویم همه
امشب پدر بعد از چند سال تصمیم گرفت کنار مادر بخوابد، مادر گفت: «خجالت بکش، پیرمرد.» و متکا را به سمت پدر پرت کرد. بعد خندید و گفت: «برو توی هال بخواب.» پدر خندید و بعد دیگر نخندید. ایستاد و به مادر نگاه کرد. بغض کرده بود. چشمهایش برق میزد. پنکه سقفی میلرزید. مادر گفت: «اینجا خیلی گرمه ، این اتاق داره حالمو بهم میزنه.» چرخید به سمت دریا: «فردا دیگه باید برگردیم…چند روزه که اینجاییم.»