مهام میقانی

نقش «کیوریتور»‌ در بازار هنر ایران چیست؟

بسیاری باور دارند که یکی از دلایل اصلی مطرح شدن هنرهای تجسمی ایران در گوشه و کنار جهان، فعالیت آگاهانه کیوریتورهای داخلی و خارجی بوده است. استدلال موافقان نقش کیوریتورها این است که در دنیای امروز نقش واسطه‌ها در هر کار و حرفه‌ای به رسمیت شناخته شده است. کیوریتورها مثل کارگزاران ادبی کارشان شناسایی استعدادهای هنری و کمک به آن‌ها برای ارائه آثارشان از طریق گالری‌دارها و یا ناشران به مخاطبان در سرتاسر جهانند.

ماجرای مرگ مصطفی در سیدخندان

زندگی آدمی که فقط یکی از برادرهای پدرم بوده و تازه پدرم از چند سال قبل از مردنش با او قهر بوده نمی‌توانست برای من مهم باشد، چه برسد به مرگش؛ اما شما اگر جای من بودید و هر سال اول تابستان یک غریبه آسمان جُل و گنده باقالی می‌آمد به باغ ته کوچه‌تان و توی چاهی که می‌گفت قبر عمویتان است، گل می‌انداخت و می‌گفت: «عموات به خاطر اینکه زن خوشگل گرفته بود جوون مرگ شد.» سعی نمی‌کردید ببینید ماجرا واقعاً چه بوده؟

پری دریاچه آزادی

گوشی‌های موبایل هیچ کدام ما به اینترنت وصل نمی‌شوند. خبری از اینستاگرام، تلگرام و واتساپ نیست. هر دو ما حتی فیس بوک هم نداریم. نه اسکایپی وجود دارد و نه هنوز خبری از اپلیکیشن‌هایی است که برای عشاق این امکان را فراهم می‌کند که بیست‌و‌چها‌ر ‌ساعته با هم در ارتباط باشند. من سال‌ها بعد قرار است یکی از آنها را که اسمش «کاپِل» است روی گوشی‌ام نصب کنم.

در بهار، مرتضی به جای همه ما زندگی می‌کند

ساعت شش‌و‌پنجاه دقیقه صبحِ چهاردهم بهمن است. در محل ما زودتر از همه جواد و اکبر کارشان را در نانوایی شروع می‌کنند؛ بعد مرتضی و رفیقش محمود کرکره سوپری‌شان را بالا می‌کشند و نرسیده به ساعت هفت وقتی میثم در میوه فروشی را باز می‌کند، تاریکی شب با صدای آهنگ‌های مرتضی به روشنایی روز تبدیل می‌شود.

برای سروهای شیرازی پارک ساعی

وقتی بچه بودم فقط دوبار گم شدن در شهر را تجربه کردم که یکی از دفعاتش همین جا بود. تابستان بین کلاس اول و دومم بود و من که برای چند لحظه از خانواده‌ام جدا شده بودم تا نگاه دوباره‌ای به ده‌ها لاک‌پشتی که آن موقع در پارک زندگی می‌کردند و زیر سایه یک پل کوچک جمع می‌شدند بیندازم برای حدود سه ساعت گم شدم و بی‌پناهی را شاید برای اولین‌بار در زندگی‌ام تجربه کردم.

جِف رَگزدِیل فقط می‌خواهد تنها نباشد

هشت سال پیش، در صبحی زود در ماه اکتبر، جف که تمام شب قبل را در تنهایی و سکوت بیدار مانده بود، تصمیم گرفت آگهی‌هایی با پیامی ساده در محله‌های مختلف نیویورک نصب کند. هنوز به خانه نرسیده بود که تلفن همراهش به صدا درآمد.

آیا بیش از حدِ نیاز، تیشه به ریشه باورهای مذهبی خود زده‌ایم؟

سایمون کریچلی در دانشگاه نیو اسکول آمریکا فلسفهٔ قاره‌ای درس می دهد. حدود بیست سال پیش، زمانی که او باور خود مبنی بر برآمدن فلسفه از دل ناامیدی – چه یاس مذهبی و چه سیاسی –  ابراز کرد، به شهرت رسید. او معتقد است تمام جریان تاریخ فلسفه، داستان رسیدن تفکر به نوعی نیهیلیسم است که از بی‌جواب ماندن ایده‌های مذهب مدعی سعادت بشری برمی‌آید.

خانه‌به‌دوش‌های تئاترشهر

مرد چای‌فروش انبر بلندی را که توی منقلش گذاشته بود برمی‌دارد و با جثه کوچکش به طرف زن تنومند حمله می‌کند، اما درست وقتی به فاصله یک قدمی او و پسرکِ همراهش می‌رسد می‌ایستد و با صدای لرزانش می‌گوید: «ننه سیز قالاسان! سنی ذلیل قالاسان اوشاخ!»

تحمل بار سنگین گناه: آیا عذابِ وجدان میراث رمان‌نویسان عصر «رمانتیسیزم» است؟

بارها شنیده‌ایم که ادبیات هر دوره‌ای خواسته و ناخواسته «بیماری قرن» خود را بازتاب می‌دهد. اگر به چنین اعتقادی پایبند باشیم ــ که باور اشتباهی هم به نظر نمی‌رسد ــ شاتوبریان (۱۷۶۸ – ۱۸۴۸)  از جمله نویسنده‌های مکتب «رمانتیسیزم» است که آثارش انباشته از «بیماری قرن»‌اند. حتی در مورد او می‌توان باز هم زیاده‌روی کرد و باور داشت که آثار شاتوبریان یک‌تنه سراسرِ سرگشتگی، زیاده‌روی در شرح عواطف، تبختر و طغیان «رمانتیسیزم» را در خود جای می‌دهد.

قهرمان و جایی که زندگی می‌کند

تقریباً از آغاز ۱۸۷۴ رمانی در مجله «کرنهیل» در لندن به چاپ می‌رسد با عنوان «دور از اجتماع خشمگین». نویسنده این رمان هنوز آنقدر اعتماد به نفس ندارد که از نام حقیقی خود استفاده کند اما بعد از سه شماره، در حالی که رمان هنوز در صفحات آغازین خود است توجه خوانندگان باعث می‌شود «توماس هاردی» نام‌های مستعار خود را کنار بگذارد (و همینطور شغل معماری را نیز) و نویسندگی را به طور حرفه‌ای ادامه دهد.

در خیابان مرتضوی هر کس خودش گلیمش را از آب بیرون می‌کشد

بیست‌و‌هشت ساله‌ام و در اولین کوچه خیابان مرتضوی در نزدیکی خیابان سپه که سالهاست نامش شده «امام خمینی» آپارتمان پنجاه متری، پانزده بیست ساله‌ای اجاره کرده‌ام. به این ترتیب دیگر یک پایین شهری به حساب می‌آیم. در محله جدید هر روز صبح با صدای مادری از خواب بیدار می‌شوم که از پنجره خانه روبه‌رو فریاد می‌زند: «ابوالفضل! ابوالفضل! به خدا که دیگه جون ندارم….»

در تابستان از خانه هنرمندان خوشم نمی‌آید

روی گردنم پر از دانه‌های قرمز پُر‌رنگ شده؛ ریش و مویم طوری به یک طرف کشیده شده که انگار فرشته مرگ وقتی خواب بودم قصد نوازشم را داشته اما چون زمان نوازش او هنوز برایم فرا نرسیده درست به محض اینکه دستش را روی صورتم گذاشته کسی با خشم او را به طرف آسمان‌ها کشیده.