تصادف حادثه پاره ها
چند دقیقه ای میشد که نماز تموم شده بود. به جز من و چند نفر دیگه کسی تو مسجد نبود. بچه هنوز به شدت گریه میکرد و با همه تلاشی که میکردیم آروم نمیشد. اصلا موقع نماز کنار خودم نشسته بود و هرکاری که میکردیم اونم زود تکرار میکرد ولی نمیدونم بعد از نماز چش شده بود که این طوری گریه می کرد.
هرچی میگفتیم واس چی گریه میکنی؟ باباتو گم کردی؟ چیزی نیشت زده؟ کسی اذیتت کرده؟ فقط دستاشو بالا میآورد و با همون صدای گریون میگفت: من بلد نیسم تا ده بشمالم. همین طور که از پشت پرده صدا میزدم آهای خانما؟ مادر این کوچولو اینجاست؟ کسی بچشو گم نکرده؟ از اون طرف صدای مرضیه خانم همسایه دیوار به دیوارمون شنیدم که آروم گفت: آقا سید به جز من کس دیگه ای اینجا نیست… همه رفتن. حسابی گیج شده بودیم و نمیدونستیم اون بچه رو چه جوری آروم کنیم؟ یکی بهش شکلات میداد. یکی بغلش میکرد و با انگشت دست چهل چراغی که از سقف مسجد آویزون بود رو بهش نشون میداد.. یکی با صورت شکلک در میآورد .. یکی میگفت: الان مامانی میاد…مامانی بیا.. خلاصه به هر دری زدیم فایده ای نداشت که نداشت. همین طور که دور بچه حلقه زده بودیم و بهت زده به هم و گاهی به بچه نگاه میکردیم یدفه متوجه حضور غریبه ای بین خودمون شدم که تا حالا ندیده بودمش. مرد میانسال چاهار شونه ای که ته ریش و عینک داشت و رنگ سبزه صورتش با اورکت قدیمی سبز رنگی که بر خلاف چهرش رنگ پریده بود ابهت بیشتری پیدا کرده بود. روی سرش کلاه مشکی گذاشته بود و لبخند کم رنگ روی لبش آرامش خاصی رو به همه منتقل میکرد. با قدم های آروم و سنگین به بچه که هنوز گریه میکرد و حالا دیگه کاملا وسط حلقه ما محاصره شده بود ،نزدیک شد. آروم با دستش کنارمون زد و با صدای مهربونی که معلوم بود کلی از صدای مردونه و توپر خودش فاصله داشت گفت: چه خبره؟… یکم دور و برش رو خلوت کنید.. بذارید نفس بکشه… چیه این طوری مثل علم یزید بالای سرش ایستادید… یکم بیشتر… بیشتر… بذارید ببینم این آقا کوچولوی خوشگل چی میخواد که چشماش این طوری بارونی شده.