غرور
باد و بوران به شدت در حال وزیدن است. آنقدر سردند که همچون چنگال بر صورتم کشیده میشوند. هیچ برگی هم برایم نمانده تا مشتی محکم بر دهانشان بکوبد و گرمم کند. پاییز ناجوانمردانه برگهایم را به یغما برد. پرندههای نغمهسرا هم کوچ کردهاند. تنها دلخوشیم ترانههای آنها بود. من ماندم و یکتنهی لختوعور. راستی نه… یکی مانده. یکی که الهی نمیماند! بعضیها رفتنشان بر بودنشان ترجیح دارد. الهی کمرش را تبر میشکست. مغرورتر از او در تمام جنگل نیست. همه از دست زبانش مینالند. همسایه مغرورم خیلی به خودش مینازد. به قدِ سر به فلک کشیده، شاخههای پیچدرپیچ، تنه ضخیم و ریشههایی که در اعماق زمین نفوذ کردند و زمستان را برای او ماندن تابستان دلچسب میکنند.