همهچیز از اینجا دور است
روز اول احساس آسودگی میکند. حسهای دیگری هم هست، آسودگی یکی از آنهاست. بالاخره به مقصد رسیده. بعد از سه هفته. بعد از پاره شدن بند صندل، گونههای آفتابسوخته، گِلهای درون گوش، شپشهای سر، تاولهای دور مچ پا، کبودیهای روی کپل، تخممرغهای آبپز، بطریهای آب، توتهای ترش، کامیونهای وانت، واگنهای قطار و پیادهروی در خاک و کثافت، طلوعها و غروبها، ناامیدیهای آزاردهنده و امیدهای شکننده – او به مقصد رسیده. می گویند بخواب، اما این که درست نیست. اول باید پسرش را پیدا کند. قرار بود او هم اینجا باشد. در راه از هم جدا شده بودند، شبهنگام، همین چند روز پیش. مردی که راهنماشان بود، گفته بود دوازده نفر یکجا، توجه همه را جلب میکنند. زنها را جدا کرده بود. هر اعتراضی را هم با توپ و تشر جواب داده بود.