پایان داستان
گفت مظاهر هم مُرد. مدت زمان زیادی میگذشت از جنگ. همه چیز رنگ و بوی تازه به خود گرفته بود. ما ده نفر بودیم و
گفت مظاهر هم مُرد. مدت زمان زیادی میگذشت از جنگ. همه چیز رنگ و بوی تازه به خود گرفته بود. ما ده نفر بودیم و
وقتی تودۀ ابرهای سفید کم کم سیاه شدند و پف کردند بعد هم مثل بمب صدا دادند، باران شروع کرد باریدن بر تک درخت انجیر که پیشترها باد عطر تمشک را پیچانده بود میان شاخ و برگهایش. همان زمان بود نوشتم داستان زرد. چه مایۀ آغازی!
استکان خالی را گذاشت توی نعلبکی وبردشان آشپزخانه. وقتی برگشت، جعبۀ دستمال کاغذی را به جلو هل داد، نشست کنار پیرزن و تکیهاش را آرام آرام داد به پشتی و شروع کرد: «رفته بودم قبرستون سر قبر محمد، داشتم باهاش حرف میزدم یهو شنیدم صدایی گفت، پسرته؟ برگشتم، دیدم جلالخالق محمد خودشه! خواستم بلند شم، او کنارم نشست. بهش گفتم آخه این بود معرفت؟