.
جیم تروسدیل کلبهای در غرب مزرعه لمیزرع پدرش داشت و همانجا بود که کلانتر بارکلی و چند نفر از اهالی که سمت معاون کلانتر را داشتند، او را یافتند. تروسدیل با با بالاپوشی کثیف به تن، روی یکی از چوکیها، کنار بخاری خاموش نشسته بود و داشت یک شماره قدیمی روزنامه بلک هیلز پایونیرز را زیر نور چراغ هریکین میخواند؛ در هرحال، نگاهش به روزنامه بود.
کلانتر بارکلی از در که وارد شد، ایستاد و جثامتش تقریبا همه درگاه را پر کرد. چراغ هریکینی نیز او به دست داشت.
«بیا بیرون، جیم، و دستهایت را هم ببر بالای سرت. میبینی که تفنگچهام را نکشیدهام و دوست هم ندارم به آن دست ببرم.»
تروسدیل از کلبه بیرون آمد. روزنامه هنوز در یکی از دستهایش بود که بالای سرش قرار داشت. آنجا ایستاد و با چشمان خاکستری بیروحش به کلانتر خیره شد. کلانتر نیز نگاهش را به او دوخت. دیگران نیز؛ چهار نفر سوار اسب و دو نفر روی سیت یک نعشکش رنگ و رفته که روی آن عبارت «مردهخانهی هاینز» به رنگ زرد محوی نوشته شده بود.
کلانتر گفت: «میبینم نپرسیدی که چرا دنبالت آمدهایم.»
تروسدیل پرسید: «چرا آمدی، کلانتر؟»
«کلاهت کجاست، جیم؟»
تروسدیل با دستی که بند روزنامه نبود، سرش را لمس کرد، انگار میخواست ببیند که کلاه کابوی قهوهای رنگش سرش هست یا نه؛ نبود.
کلانتر پرسید: «داخل کلبه جا گذاشتی؟ هه؟»
بادی ملایمی برخاست و فضله اسبها را به هوا پراکند و و سر راهش به سمت جنوب نوک علفهای هرز را جنباند.
تروسدیل گفت: «نه، گمان نکنم آن جا باشد.»
«پس کجاست؟»
«شاید گمش کردم.»
کلانتر گفت: «سوار شو.»
«نمیخواهم سوار نعشکش شوم. شگون ندارد.»
یکی از مردان گفت: «بدشگونی از سرورویت میبارد. سوار شو، ببینم.»
تروسدیل روی سیت عقب نعشکش نشست. باد دوباره برخاست و این بار سختتر و او یقه پالتویش را بالا داد. دو مردی که روی سیت پیش روی نعش نشسته بودند، از جا برخاستند، و هرکدام در دو طرف تروسدیل قرار گرفتند. یکی از آنها تفنگش را به حالت آمادهباش درآورد. دیگری این کار را نکرد. تروسدیل آنها را از چهره میشناخت اما نامشان را نمیدانستند. کلانتر و چهار نفر دیگر وارد کلبه شدند. یکی از آن هاینز بود؛ صاحب مردهخانه. مدتی داخل کلبه را جستجو کردند. حتی در بخاری چوبسوز را باز کردند و خاکسترهای داخلش را پالیدند. سرانجام از کلبه بیرون آمدند.
کلانتر بارکلی گفت: «کلاهت آنجا نیست. اگر بود، میدیدیمش. کلاه بزرگیست. حرفی برای گفتن داری؟»
«بد شد که گمش کردم. پدرم وقتی هنوز عقلش زایل نشده بود، آن کلاه را به من داده بود.»
«کلاهت کجاست؟»
«گفتم که. شاید گمش کردم. یا دزدیدنش. ناممکن نیست. ببین، من داشتم آماده میشدم که بخوابم.»
«خواب را فراموش کن. امروز بعد از ظهر در شهر بودی، نه؟»
یکی از مردها در حالی که سوار اسبش میشد گفت: «البته که آنجا بود. من خودم دیدمش. کلاهش هم سرش بود.»
کلانتر بارکلی گفت: «خفه شو، دَیو. با تواَم، جیم. امروز آمده بودی شهر؟»
تروسدیل گفت: «بله، قربان.»
«بار چاک-اِ-لاک هم رفتی؟»
«بله، قربان. از اینجا قدمزنان رفتم، دو پیاله نوشیدم و بعد برگشتم خانه. فکر کنم در چاک-اِ-لاک کلاهم را جا گذاشتم.»
«همین است داستانت؟»
تروسدیل نگاهی به آسمان تیره نومبر انداخت و گفت: «این تنها داستانیست که دارم.»
«به من نگاه کن، پسر!»
تروسدیل به او نگاه کرد.
«همین است داستانت؟»
تروسدیل به چشمان کلانتر خیره شد: «گفتم که. تنها داستانیست که دارم.»
کلانتر بارکلی آهی کشید و گفت: «بسیار خب، برویم به شهر.»
«چرا؟»
«چون تو بازداشتی.»
یکی از مردها گفت: «لامصب، مغزی در کله پوکش ندارد. پدرش نسبت به خودش دانشمندیست.»
به سمت شهر حرکت کردند. چهار مایل فاصله بود. تروسدیل عقب درشکه نعشکش داشت از سرما میلرزید. مردی که لگام اسبها را به دست داشت، بیآنکه برگردد، گفت: «بهش تجاوز کردی و دالرش را هم دزدیدی، سگ شکاری؟»
تروسدیل گفت: «نمیفهمم تو چی میگویی.»
باقی راه در سکوت گذشت، به جز صدای باد. در شهر، مردم در خیابان صف کشیده بودند. اول همه خاموش بودند. بعد زن پیری که شالی قهوهای بر شانه داشت، لنگان لنگان دنبال درشکه دوید و به سمت تروسدیل تف انداخت. تف به هدف نخورد، اما مردم هورا کشیدند.
روبروی دروازه زندان، کلانتر بارکلی به ترودسدیل کمک کرد که از درشکه پایین شود. باد سردی که میوزید، بوی برف میداد و خاروخاشاک خیابان را به حرکت درمیآورد و کمی پایینتر پای نردههای چوبی اطراف تانکر آب شهرجمعشان میکرد.
مردی از میان جمعیت کلوخی پرتاب کرد و فریاد زد: «آن بچهکُش را دار بزنید.» تکه کلوخ از بیخ گوش تروسدیل گذشت و بر سطح پیادهرو پاشپاش شد.
کلانتر بارکلی برگشت و چراغ هریکین خود را بالا گرفت و جمعیتی را که در بازار جمع شده بودند،از نظر گذراند. «نزنید. کار احمقانهای نکنید. این مرد تحت بازداشت است.» کلانتر بازوی تروسدیل را چنگ زد و او را به درون زندانی هل داد که در انتهای دفتر کارش قرار داشت. دو سلول آن جا بود. تروسدیل را به سلول سمت چپ هدایت کردند. داخل سلول یک تخت باریک فلزی، یک چهارپایه و سطلی برای رفع حاجت قرار داشت. تروسدیل را روی چهارپایه نشاندند. کلانتر گفت: «نه، همانجا بایست.» او نگاهی به اطراف انداخت و متوجه معاونینش شد که درگاه دفتر را پر کرده بودند. «بروید. همهتان.»
آنکه نامش دَیو بود گفت: «اوتیس، اگر به تو حمله کرد، چی؟»
«از پسش برخواهم آمد. تشکر که وظیفهتان را انجام دادید، اما حالا باید بروید.»
وقتی همه رفتند، بارکلی به تروسدیل گفت: «پالتویت را دربیار و بده به من.»
تروسدیل آن را درآورد و شروع به لرزیدن کرد. زیر پالتو چیزی به جزی یک زیرپراهنی نداشت و شلوار ضخیمش چنان کهنه بود که زانویش از سوراخ آن بیرون زده بود. کلانتر جیبهای پالتو را پالید و در آن کمی تنباکو در کاغذی که از کاتالوگ کمپانی ساعتسازی آر. دبلیو. سیرز، کنده شده بود، یافت و یک تکت لاتری که جایزه آن به پول پزو بود. یک تکه کوچک مرمر سیاه نیز در جیبهای پالتو یافت.
تروسدیل گفت: «آن سنگ طالع من است. از بچهگی داشتمش.»
«جیبهای شلوارت را پشت و رو کن.»
تروسدیل جیبهایش را پشت و رو کرد. یک پنی و سه نیکل و یک بریده تاشده روزنامه درباره تب نقره در نوادا از جیبهایش برآمد. بریده روزنامه به اندازه تکت لاتری مکزیکی قدیمی بود.
«کفشهایت را دربیاور.»
تروسدیل بوتهایش را کشید. بارکلی با دست داخل آنها را جستجو کرد. یکی از آنها سوراخی به اندازه یک سکهی دهسنتی در کف خود داشت.
«حالا، جورابهایت.»
کلانتر بارکلی جورابها را پشت و رو کرد و بعد آنها را به گوشهای پرت کرد. «شلوارت را دربیاور.»
«نمیخواهم.»
«من هم چندان علاقهمند نیستم بدانم چی داخلش داری، ولی مجبوری دربیاوری.»
تروسدیل شلوارش را پایین کشید. زیر آن چیز دیگری به تن نداشت.
«بگرد و لمبرهایت را باز کن.»
تروسدیل خود را دور داد و به دو طرف سُرینش چنگ زد و از هم بازشان کرد. کلانتر بارکلی صورتش را در هم کشید و انگشتش را به مقعد تروسدیل فرو کرد. تروسدیل ناله کرد. بارکلی انگشتش را بیرون آورد، صورتش را با چندش در هم کشید و نوک انگشتن را به زیرپیراهنی تروسدیل مالید.
«چی کارش کردی، جیم؟»
«کلاهم را میگویی؟»
«فکر میکنی در کونت دنبال کلاهت میگشتم؟ یا داخل خاکستر بخاریات؟ با من رِندی میکنی؟»
تروسدیل شلوارش را بالا کشید و دکمههای آن را بست. بعد همان جا با پاهای لخت ایستاد و شروع به لرزیدن کرد. یک ساعت پیش او در خانه نشسته بود، روزنامهاش را میخواند و به این فکر میکرد که بخاری را آتش کند، اما حالا، آن لحظه به نظر میرسید به زمانی دور متعلق باشد.
«کلاهت در دفتر کار من است.»
«پس چرا از من پرسیدی کجاست؟»
«میخواستم ببینم تو چی میگویی. قضیه کلاه حل است. میخواهم بدانم با سکه دالر نقره دخترک چی کردی. در خانه ات نبود، در جیبت نبود. دَکونت هم نیافتم. عذاب وجدان گرفتی و دورش انداختی؟»
«من چیزی درباره سکه نقره نمیدانم. میشود کلاهم را پس بدهی؟»
«نه. مدرک جرم است. جیم تروسدل، من تو را به جرم قتل رِبِکا کلاین بازداشت میکنم. حرفی برای گفتن داری؟»
«بله قربان. من کسی به نام ربکا کلاین نمیشناسم.»
کلانتر از سلول خارج شد، در را بست، کلیدی از دیوار برداشت و آن را قفل کرد. کلید با غژسی داخل سوراخ قفل چرخید. معمولا فقط مستها را در آن سلول نگهمیداشتند و به ندرت پیش میآمد که درش را قفل کنند. کلانتر به تروسدیل نگاهی انداخت و گفت: «برایت متاسفم، جیم. حتی دوزخ برای آدمهایی که چنین عملی انجام میدهند، به حد کافی سوزان نیست.»
«کدام کار؟»
کلانتر بدون پاسخی از آنجا رفت. تروسدل در سلول ماند، غذای بستهبندی شده مارک مادرز بِست میخورد، روی تخت فلزی میخوابید و داخل سطل رفع حاجت میکرد. سطل را هر دو روز یک بار خالی میکردند. پدرش به دیدنش نیامد، چون در هشتادسالگی کاملا خرفت شده بود و حالا یک زوج سرخپوست، یکیشان از قبیله سیوکس و دیگری از چینه، از او نگهداری میکردند. بعضی وقتها آنها روی برنده خانهاشان میایستادند و سرود مذهبی میخواندند. برادر بزرگ تروسدیل در نوادا به دنبال نقره بود.
بعضی اوقات کودکان در کوچه پشت سلولش جمع میشدند و دسته جمعی میخواندند: «جلاد، جلاد، بیا این را دار بزن.» گاهی هم مردها آنجا میآمدند و تهدید میکردند که بیضههایش را خواهند برد. یک بار هم مادر ربکا کلاین آمد و گفت اگر میتوانست با دستهای خودش دارش میزد. او از آن طرف میلههای زندان داد زد: «چطور توانستی دخترکم را بکشی؟ فقط ده سالش بود. آن هم در روز تولدش؟»
تروسدیل که روی تختش ایستاده بود تا بتواند چهره برافروخته زن را ببیند، گفت: «خانم، من دخترک شما یا هیچ کس دیگر را نکشتهام.»
زن چیغ زد: «دروغگوی روسیاه» و بعد راهش را کشید و رفت.
همه در شهر در تدفین دخترک شرکت کردند. زوج سرخپوست هم رفتند. حتی دو روسپی که در چاک-ا-لاک کار میکردند، هم رفتند. تروسدیل، همانطور که روی سطل در گوشه سلول نشسته بود، سرودهای آنها را میشنید.
کلانتر بارکلی به فورت پیر تگرافی فرستاد و بعد از یک هفته قاضی سیار از راه رسید. او به تازگی به این سمت مقرر شده بود و برای این کار جوان بود؛ مردی فیشنی با موهای بلوند دراز که مثل بِل هیکاک وحشی روی شانههایش ریخته بود. نام قاضی راجر میزل بود. عینکهای گرد کوچکی به چشم داشت و هم در بار چاک-ا-لاک و هم در مادرز بست ثابت کرد که گوشه چشمی به زنها دارد، هرچند حلقه ازدواج نیز به انگشت داشت. هیچ وکیل مدافعی در شهر نبود که دفاع از تروسدیل را به عهده بگیرد. از اینرو، قاضی میزل از جورج اندروز، یکی از کسبه کاران شهر که مالک یک بار و هتل گود رست بود، خواست وکالت تروسدیل را قبول کند. اندروز دو سال در یک مدرسه عالی تجارت در شرق درس خوانده بود. به قاضی گفت اگر آقا و خانم کلاین موافقت کنند او حاضر است وکیل تروسدیل باشد.
قاضی میزل گفت: «پس برو، ببینشان. نگذار زیر پایت علف سبز شود.» او این را در مغازه سلمانی گفت، همانطور که روی چوکی بیحرکت نشسته بود و سلمان داشت ریشش میتراشید.
بعد از آنکه اندروز با آقای کلاین صحبت کرد، او گفت: «خب، حالا من یک سوال دارم. اگر وکیل نداشته باشد، باز هم دارش خواهند زد؟»
اندروز گفت: «اما عدالت امریکایی نخواهد بود و هرچند ما هنوز بخشی از ایالات متحده نیستیم، اما به زودی به آن خواهیم پیوست.»
خانم کلاین پرسید: «یعنی ممکن هست که دارش نزنند؟»
اندروز پاسخ داد: «نه، خانم. تصور نمیکنم.»
خانم کلاین گفت: «پس برو و وظیفهات را انجام بده. خدا به تو توفیق دهد.»
محاکمه از صبح یک روز نومبر تا بعدازظهر به درازا کشید. دادگاه در تالار شهرداری برگزار شد و در آن روز ریزبرفی شروع به باریدن کرد، اما از ابرهای سیاهی که در آسمان شهر به پیش میخزیدند، معلوم بود که طوفانی بزرگ در راه است. راجر میزل، که خود را با پرونده آشنا کرده بود، همزمان به عنوان دادستان و قاضی کار میکرد. یکی از اعضای هیئت منصفه وقت نان چاشت او را به بانکداری تشبیه کرد که از خودش قرض میگیرد و به خودش هم بهره میپردازد. و هرچند کسی با این برداشت مخالفت نکرد، کسی به نحوه کار قاضی میزل اعتراضی هم نداشت. هر چی نباشد، از نظر اقتصادی به صرفه بود.
دادستان میزل از شاهدان دعوت میکرد که شهادت بدهند و قاضی میزل، حتی یک بار هم به سوالها اعتراضی نکرد. آقای کلاین، اول از همه شهادت داد و کلانتر بارکلی آخر از همه. ماجرا ظاهرا ساده بود. در ظهر روزی که ربکا کلاین به قتل رسید، یک مهمانی تولد او برپا شده بود که در آن کیک و آیسکریم به بچهها داده بودند. چند دوست ربکا به مهمانی آمده بودند. ساعت حدود دو بعداز ظهر، در حالی که دخترها مشغول بازی بودهاند، جیم تروسدیل وارد چاک-ا-لاک شده بود و ویسکی سفارش داده بود. کلاه کابوی او بر سرش بود. او ویسکیاش را با طمانینه نوشیده و بعد یک پیاله دیگر سفارش داده بود. اما کسی به یاد نداشت که آیا در این مدت تروسدیل کلاهش را از سر برداشته یا اینکه به جالباسی کنار در آویزان کرده بود یا نه.
دَیل گراند، بارمَن، گفت: «فقط میدانم هیچ وقت او را بدون کلاهش ندیدم. یک جوری کلاه بخشی از وجود او بود. حتی اگر از سر برش میداشت، آن را روی پیشخوان، دم دستش میگذاشت. وقتی شات دوم ویسکی را نوشید، راهش را کشید و رفت.»
قاضی میزل پرسید: «وقتی از بار خارج میشد، کلاهش روی پیشخوان مانده بود.»
«نه، قربان.»
«آیا وقتی شب بار را قفل کردی، کلاه روی قلابهای جالباسی کنار در نبود؟»
«نه، قربان.»
ساعت سه بعد ازظهر، ربکا کلاین از خانه بیرون شده بود که سکه دالرش را خرج کند. مادرش به او گفته بود که میتواند با آن آبنبات بخرد، به شرط آن که آنها را نخورد، چون آن روز به حد کافی شیرینی خورده بود. وقتی ساعت پنج عصر شد و ربکا به خانه برنگشت، خانم کلاین همراه با چند مرد شروع به جستجوی او کردند. آنها ربکا را در کوچهی بارکر پیدا کردند، بین سرسرای انبار شهر و هتل گودرِست. ربکا بر اثر خفگی جان داده بود. سکه نقرهی او را نیافتند. کلاه چرمی لبهدار تروسدیل را زمانی پیدا کردند که پدر ماتمزده ربکا او را از زمین برداشت و به آغوش گرفت. کلاه زیر دامن بلند دخترک پنهان مانده بود.
در جریان نان چاشت هیئت منصفه، میشد صدای چکشکاری از سرسرای انبار شنید که حدود نود قدم از صحنه جنایت فاصله داشت. سروصدا از برپاکردن چوبه دار بود. کار ساخت آن زیر نظر بهترین نجار شهر، که نامش به شکل با مسمایی، جان هاوز بود، انجام میشد. برف شدیدی در راه بود و در آن صورت جاده منتهی به فورت پیِر برای یک هفته یا شاید هم کل زمستان، غیرقابلعبور میشد. برنامه این نبود که تروسدیل را تا بهار در زندان شهر نگهدارند. از نظر اقتصادی نمیصرفید.
جان هاوز نجار به کسانی که کارش را تماشا میکردند، میگفت: «ساختن چوبه دار چندان دشوار نیست. حتی یک بچه هم میتواند یکی از اینها را بسازد.» بعد توضیح داد که چوب چارتراشی که زیر دریچه سکوی دار قرار داشت، چطور کار میکرد و اینکه چرا باید آن چوب کاملا آغشته به گریس باشد که به راحتی کنار رود و دریچه سکو که پاهای محکوم روی آن قرار میگرفت، پایین بیفتد. میگفت: «کاری مثل این را باید با دقت انجام داد که در آخرین دقایق اشکالی پیش نیاید.»
بعداز ظهر، جورج اندروز تروسدیل را به جایگاه متهم هدایت کرد. برخی از حاضران با سروصدا میخواستند در کارش اختلال کنند. اما قاضی میزل با چکشش به روی میز کوبید و تهدید کرد که اگر حاضران رفتار خود را کنترل نکنند، دستور اخراجشان را از جلسه خواهد داد.
وقتی نظم برقرار شد، اندروز از تروسدیل پرسید: «آیا در روز مورد بحث وارد بار چاک-ا-لاک شدی؟»
چند نفر به این سوال اندروز خندیدند و دوباره قاضی میزل با کوبیدن چکش به روی میزش آنها را ساکت کرد، هرچند دوباره به آنها هشدار نداد و خودش نیز لبخند میزد.
«آیا دو نوشیدنی سفارش دادی؟»
«بله، قربان. فقط برای دو شات ویسکی پول داشتم.»
ایبل هاینز از میان جمعیت فریاد زد: «بعدش فوری سکه نقره را صاحب شدی، سگ کثیف.»
قاضی میزل چکشش را به حالت تهدیدآمیزی اول به هاینز و سپس به کلانتر بارکلی که در ردیف اول نشسته بود، نشان داد. «کلانتر، لطفا این مرد را به بیرون از دادگاه همراهی کرده و به او جرم برهم زدن نظم دادگاه را تفهیم کنید.»
بارکلی هایسن را به بیرون از دادگاه همراهی کرد اما جرمی به او تفهیم نکرد. در عوض از او پرسید که او را چی بلا زد.
هاینز گفت: «ببخش، اوتیس. دیدن چهره گستاخش بیصبرم کرد.»
«برو و ببین اگر جان هاوز کمکی لازم دارد، با او کار کن. تا وقتی این جنجال تمام نشده، به محکمه برنگرد.»
«جان هاوز کمک لازم ندارد. همه آنجا دارند به او کمک میکنند. تازه برفباد شدیدیست. »
«باد نمیبردت. نترس. برو کمکش کن.»
در همینحال، تروسدیل داشت همچنان شهادت میداد؛ گفت که کلاهش را در چاک-ا-لاک جا نگذاشته، اما تا وقتی به خانهاش نرسیده بود، متوجه نشد که گمش کرده است. وقتی هم فهمید، بیش از حد خسته بود که بتواند تمام راه را برگردد که کلاهش را پیدا کند. تازه تاریک هم بود.
قاضی میزل پرسید: «آیا انتظار داری که محکمه باور کند که تو چهار مایل راه رفتی بدون اینکه متوجه شوی که کلاهت سرت هست یا نه؟»
«فکر کنم چون کلاهم همیشه سرم بوده، تصور کردم هنوز هم سرم است.»
این حرف تروسدیل بار دیگر موجب خنده حضار شد. بارکلی به جلسه برگشت و کنار دَیو فیشر نشست. «باز چرا میخندید؟»
دیو گفت: «این ابله نیازی به جلاد ندارد. خودش طناب دار را دور گردنش گره میزند. هرچند نباید خندید، ولی حرفهایش مضحک است.»
در همین وقت، جورج اندروز با صدایی بلند پرسید: «آیا به ربکا کلاین در آن کوچه برخوردی؟» همه چشمها به طرف او برگشت و جورج تازه حس کرد که چه صحنه دراماتیکیست. دوباره پرسید: «آیا به ربکا کلاین برخوردی و سکه دالر او را دزدیدی؟»
«نه قربان.»
«آیا او را به قتل رساندی؟»
«نه، قربان. من حتی نمیدانم ربکا کلاین کی بود.»
آقای کلاین از جای خود برخاست و فریاد زد: «تو کشتیاش، مادرقحبه!»
تروسدیل گفت: «من دروغ نمیگویم.» و اینجا بود که کلانتر بارکلی حرفش را باور کرد.
اندروز گفت: «سوال دیگری ندارم،» و بعد رفت و سر جایش نشست.
تروسدیل هم از جا برخاست، اما قاضی میزل به او گفت بنشیند و به چند سوال دیگر هم جواب بدهد و بعد پرسید: «آیا، شما، آقای تروسدیل، اصرار میکنید که در بار چاک-ا-لاک بودید، کسی کلاه شما را دزدیده و آن را به سر گذاشته و به آن کوچه رفته و ربکا کلاین را به قتل رسانده و کلاه شما را آنجا گذاشته که شما را مقصر جلوه دهد؟»
تروسدیل خاموش ماند.
«سوال را جواب بدهید.»
«قربان، من نمیدانم مقصر جلوه دادن یعنی چه.»
«آیا شما انتظار دارید که باور کنیم کسی خواسته گناه این قتل شنیع به گردن شما بیافتد؟»
تروسدیل لحظاتی اندیشید و انگشتهای دستانش را در هم قلاب کرد. سرانجام گفت: «شاید کسی کلاهم را اشتباهی برداشته و بعد دورش انداخته.»
قاضی میزل رو به جمعیتی که بهتزده به تروسدیل نگاه میکردند، گفت: «آیا کسی از شما کلاه آقای تروسدیل را اشتباهاً برداشته بود؟»
لحظاتی سکوت حکمفرما شد طوری که میشد برخورد دانههای برف بر شیشههای پنجرهها را شنید. اولین طوفان برف زمستان از راه رسیده بود. اولین برف که میآمد، مردم آن را زمستان گرگها مینامیدند، چون باعث میشد که گرگها در دستههای چندتایی برای پیدا کردن غذا در میان زبالههای شهر از تپههای بلک هیلز پایین بیایند.
قاضی میزل گفت: «سوال دیگری ندارم و به خاطر برف و کولاک ختم دادگاه را با حکم صادره اعلام خواهیم کرد. اکنون هیئت منصفه میتواند به شور بنشیند و حکم را اعلام کند. شما، آقایان، سه انتخاب برای حکم دارید: بیگناه، قتل سهوی و یا قتل عمدی درجه یک.»
یکی فریاد زیاد: «قتل دختربچه چطور؟»
کلانتر بارکلی و دیو فیشر به بار چاک-ا-لاک رفتند و ایبل هاینز هم در حالی که با دست برف را از سرشانههای کتش پاک میکرد به آنها پیوست. بارمن، دیل گرارد، به آنها را به یک دور آبجو مهمان کرد.
بارکلی گفت: «شاید قاضی سوال دیگری نداشته، اما من هنوز یک سوال در ذهنم هست. حالا قضیه کلاه مهم نیست، اما اگر تروسدیل دختره را کشته، چطور که ما نتوانستیم دالر را پیدا کنیم؟»
هاینز جواب داد: «چون ترسیده و دورش انداخته.»
«گمان نکنم. تروسدیل یک احمق است. اگر آن سکه را به دست میآورد، برمیگشت به چاک-ا-لاک و خرج مشروبش میکرد.»
دیو پرسید: «منظورت چیست؟ یعنی میگویی ممکن است بیگناه باشد؟»
«حرف من این است که کاش سکه را پیدا کرده بودیم.»
«شاید از سوراخ جیبش افتاده و گم شده.»
بارکلی گفت: «جیبهایش سوراخ نداشت. فقط ته کفشش سوراخ بود ولی نه آنقدر بزرگ که سکه یک دالری از آن رد شود.» کمی از آبجوش را نوشید. خاروخاشاکی که باد با خود آورده بود و در انتهای خیابان جمع کرده بود، حالا زیر برف شکل مغز انسان گرفته بود.
شور هیئت منصفه یک ساعت و نیم وقت گرفت. کیلتون فیشر بعداً میگفت: «از همان اول همه میخواستیم که به دار زده شود. اما رایگیری کردیم که شنیع به نظر نرسد.»
وقتی که حکم اعلام شد، قاضی میزل از تروسدیل پرسید که آیا حرفی برای گفتن دارد یا خیر.
تروسدیل گفت: «چیزی به ذهنم نمیرسد. فقط اینکه من آن دختر را نکشتم.»
طوفان سه روز ادامه داشت. جان هاوز از کلانتر پرسید که به نظر او وزن تروسدیل چقدر است و بارکلی گفت که به گمانش حدود هفتاد کیلو. هاوز از گونی مترسکی ساخت و آن را از سنگ پر کرد و روی باسکوی انباری گذاشت تا آنکه سوزن باسکو روی هفتاد کیلو متوقف ماند. بعد پیش چشم نصف جمعیت شهر که در آن کولاک دور و بر سکوی دار به تماشا ایستاده بودند، مترسک را دار زد. همه چیز به خوبی کار میکرد.
شب قبل از اعدام، هوا صاف شد. کلانتر بارکلی به تروسدیل گفت که هر چی دوست دارد، میتواند برای شام سفارش دهد. تروسدیل خواست که برایش استیک و تخممرغ بیاورند با چیپس خانگی. بارکلی پول شام او را از جیب خود داد و بعد پشت میز کارش نشست و شروع کرد به تمیزکردن ناخنهایش و گوش دادن به صدای یک نواخت برخورد کارد و چنگال تروسدیل بر سطح بشقاب چینی. وقتی که صدا خاموش شد، کلانتر از جا بلند شد و به سلول داخل شد. تروسدیل روی لبهی تخت فلزیاش نشسته بود. بشقابش چنان تمیز بود که بارکلی حدس زد باید مثل یک سگ آن را لیسیده باشد. تروسدیل به گریه افتاد: «چیزی همین حالا به ذهنم رسید.»
«چی، جیم؟»
«اگر فردا صبح مرا به دار بزنند، با شکم پر از استیک و تخممرغ دفن خواهم شد. فرصتش را نخواهم داشت که دفع کنم.»
برای لحظهای، بارکلی چیزی نگفت. وحشت زده بود، نه به خاطر تصویری که به ذهنش آمد، بلکه به خاطر این که تروسدیل به چنین چیزی فکر کرده بود. بعد گفت: «آب بینیات را پاک کن.»
تروسدیل آستینش را به بینیاش مالید.
«حالا گوش کن، جیم، چون این آخرین فرصتیست که داری. تو در آن بعد از ظهر در بار بودی. آن وقت روز خیلی مشتری ندارد. مگر نه؟»
«فکر کنم همین طور است.»
«پس کی کلاهت را برداشت؟ چشمهایت را ببند و فکر کن. دوباره همه چیز را تجسم کن.»
تروسدیل چشمانش را بست. بارکلی منتظر ماند. سرانجام تروسدیل چشمانش که از اشک سرخ شده بودند، گشود: «حتی یادم نیست که کلاهم سرم بود یا نه.»
بارکلی آه کشید: «بشقابت را بده به من و متوجه کارد باش.»
تروسدیل بشقاب را، با کارد و چنگال بر روی آن، از میان میلههای آهنی به کلانتر داد و گفت کاش میشد کمی آبجو بنوشد. بارکلی، فکری کرد و به بار چاک-ا-لاک رفت و پیالهای آبجو از دیل گرارد گرفت. هاینزِ مردهشور گیلاس شرابش را تمام کرد و به دنبال بارکلی از بار بیرون آمد.
کلانتر گفت: «فردا روز مهمیست. ده سال است اینجا کسی به دار زده نشده و امیدوارم تا ده سال بعد هم زده نشود. تا آن وقت من بازنشسته میشوم. هرچند آرزو میکنم همین امروز بازنشسته میشدم.»
هاینز به او نگاه کرد: «تو واقعا فکر نمیکنی که کشته باشدش؟»
بارکلی گفت: «اگر تروسدیل دخترک را نکشته باشد، پس کسی که کشته، هنوز همین دوروبر است.»
اعدام ساعت نه صبح روز بعد باید اجرا میشد. باد سرد و گزندهای میوزید اما بیشتر مردم شهر جمع شده بودند. کشیش ری راولز روی سکوی دار کنار جان هاوز ایستاد. هر دو با وجود پالتوهای کلفت و شالگردنهایشان میلرزیدند. باد صفحات انجیل دست کشیش راولز به صدا درمیآورد. از کمربند جان هاوز، خریطهی سیاه دستدوزی آویزان بود که آن هم در باد صدا میداد.
بارکلی تروسدیل را که دستهایش از پشت بسته بود، به بالای سکو هدایت کرد. تروسدیل آرام بود تا زمانی که پای پلهها رسید و بعد شروع کرد به مقاومت و گریه. «اینکار را نکنید. لطفا این کار را با من نکنید. مرا نکشید.»
نسبت به جثهی کوچکش مردی قوی بود و بارکلی به دیو فیشر اشاره کرد که بیاید و کمک کند. هر دو با هم تروسدیل را با زور و فشار و هل از دوازده پلهی سکو بالا بردند. تروسدیل با چنان زوری خود را تکان داد که نزدیک بود هر سه نفرشان از بالای سکو پایین بیفتند و کسانی که پایین بودند، آغوش گشودند که آنها را بگیرند. یکی از حاضرین فریاد زد: «آرام باش و مثل یک مرد بمیر.»
روی سکو، تروسدیل لحظاتی ساکت بود، اما وقتی کشیش راولز به خواندن سرود پنجاه و یکم مزمور آغاز کرد، تروسدیل شروع کرد به چیغ زدن؛ بعدها کسی در بار چاک-ا-لاک گفته بود، «مثل زنی که پستانش لای انبر باشد.»
راولز به سرود ادامه داد: «به من رحم کن، خداوندا، چرا که خوبی تو بینهایت است،» و صدایش لحظه به لحظه بالا رفت تا آنکه چیغهای مرد محکوم را تحت الشعاع قرار داد: «تو دریای رحمتی، گناهان مرا ببخش.»
وقتی تروسدیل دید که جان هاوز خریطه سیاه را از کمربندش کشید، ساکت شد و مثل سگی شروع به له له کرد. سرش را به هر سو تکان داد تا نگذارد که خریطه را به سرش کشند. هاوز با شکیبایی تمام، تکانهای سر تروسدیل را دنبال میکرد، مثل مردی که قرار است اسبی وحشی را افسار بزند.
تروسدیل فریاد زد: «بمان که کوهستان را ببینم.» آب بینیاش لبها گونههایش را تر کرده بود. «فقط یک بار دیگر بمان که کوهستان را ببینم.»
اما جان هاوز ناگهان خریطه را بر سر تروسدیل انداخت و آن را تا شانههای لرزانش پایین کشید. کشیش راولز همچنان سرود میخواند و تروسدیل سعی میکرد که پایش روی دریچه نباشد. بارکلی و فیشر او را با فشار روی دریچه هُل دادند. زیر سکو کسی فریاد زد: «وقتش است!»
بارکلی به کشیش پاستور راولز نهیب زد: «بگو آمین! به خاطر مسیح، بگو آمین.»
کشیش راولز با صدای بلندی گفت: «آمین،» بعد عقب ایستاد و انجیلش را بست. بارکلی به طرف هاوز اشاره کرد و او اهرم دریچه را کشید. چوب چارتراش گریس خورده کنار رفت و دریچه پایین افتاد. زیر پای تروسدیل خالی شد. صدایی ترقمانندی از گردنش برخاست. پاهایش لحظهای تا سینه جمع شدند و سپس بیجان و بیرمق در هوا معلق ماندند. قطرههای زردی از پاهایش به چکیدن آغاز کرد و برف زیر سکو را رنگ کرد.
پدر ربکا کلاین فریاد زد: «حرامزاده. مثل یک سگ شاشش رفت. به جهنم خوش آمدی.» چند نفر دست زدند. وقتی جسد تروسدویل، که هنوز خریطه بر سرداشت، را روی همان درشکهای که او را به شهر آورده بود، قرار دادند، جمعیت هنوز آنجا بود. بعد متفرق شدند.
بارکلی به زندان رفت و در سلول تروسدیل نشست. ده دقیقهای آنجا نشسته بود. به حدی سرد بود که میتوانست بخار سفیدی را که با هرنفس از دهانش خارج میشد ببیند. میدانست منتظر چه بوده و حالا زمانش رسیده بود. او لیوانی را که در آن شب گذشته برای تروسدیل آبجو آورده بود، برداشت و ناگهان بالا آورد. لحظاتی بعد به دفتر کارش رفت و بخاری را روشن کرد.
بارکلی هشت ساعت بعد هنوز هم در دفترش بود و تلاش میکرد کتابی را که در دست داشت بخواند که ایبل هاینز وارد شد.: «اوتیس، باید بیایی به مردهخانه. میخواهم چیزی به تو نشان بدهم.»
«چی؟»
«اینطوری نمیشود. باید با چشمهای خودت ببینی.»
آنها به مردهخانه و خدمات کفن و دفن هاینز رفتند. در اتاقی، تروسدیل برهنه روی تخت چوبی دراز کشیده بود. هوای اتاق آکنده از بوی مواد کیمیاوی و مدفوع بود.
هاینز گفت: «وقتی میمیرند، اینطوری شلوارشان را خراب میکنند؛ حتی مردهایی که با سر بالاگرفته و سینه جلوداده میروند پای چوبه دار. کاریش نمیشود کرد. بعد از مرگ عضله شل میشود.»
«خب؟»
«بیا کمی اینطرفتر. فکر کنم در کارت چیزهای بدتر از یک شلوار گُهی هم دیدهای.»
شلوار روی کف اتاق تقریبا پشت و رو شده بود. چیزی در میان تودهی مدفوع برق میزد. بارکلی خم شد و دید که آن چیز براق سکه نقرهای دالر است. با دو انگشت آن را برداشت.
هاینز گفت: «عقل من قد نمیدهد. آخر مادر قحبه وقت زیادی در زندان بود.»
صندلیای در گوشه اتاق قرار داشت. بارکلی روی آن ولو شد، طوری که صندلی صدایی شبیه پارس سگ داد. بعد گفت: «باید همان بار اولی که رفتیم به کلبهاش، سکه را قورت داده باشد. در این مدت، در زندان، هر بار که سکه را دفع کرده، تمیزش کرده و دوباره قورتش داده.»
هاینز و مرد دیگری که آنجا بود به یک دیگر نگاه کردند. هاینز گفت: «ولی تو حرفهایش را باور کردی.»
«احمقی که منم. باور کردم.»
«شاید این که باور کردی بیشتر خوبی تو را نشان میدهد تا بدی او را.»
«تا آخرین لحظه اصرار میکرد که بیگناه است. فکر کنم در بارگاه خدا هم خواهد ایستاد و خواهد گفت که بیگناه است.»
هاینز گفت: «بله. همین طور است.»
«من نمیفهمم. او که بالاخره سرش بالای دار میرفت. اعتراف نکرد، به دار زده شد، اعتراف میکرد هم به دار زده میشد. میفهمی منظورم چیست؟»
هاینز جواب داد: «من حتی نمیدانم چرا خورشید بالا میآید. با سکه چکار میخواهی کنی؟ میدهیاش به پدر و مادر دخترک؟ شاید بهتر باشد که تو این کار را نکنی، چون…» و شانههایش را بالا انداخت.
چون کلاینها میدانستند. همه در شهر میدانستند. بارکلی تنها کسی بود که فریب خورد. احمقی که او بود.
کلانتر گفت: «نمیدانم با سکه چکار خواهم کرد.»
باد سردی که میوزید، آوازی با خود داشت. باد از سمت کلیسا میآمد و سرود نیایش با خود میآورد.
.
.
ترجمهی عزیز حکیمی | حق بازنشر متن فارسی این داستان متعلق به مترجم و مجله ادبی نبشت است.
* منبع داستان: مجله نیویورکر. درباره این داستان بیشتر بدانید: گفتگوی مجله نیویورکر با استیون کینگ درباره داستان «یک مرگ»