دودِ بیصدا سرش را بلند کرد، پشت شیشه، مردی نشسته بود. با چهرهای سوخته، چشمانی فرورفته، و دستهایی ترکخورده روی همان سکو، اما اینبار، مرد لبخند نمیزد و فقط نگاه میکرد و کارمند، بیاختیار، نفس کشید…