تماشاچیها پلکهایش باز و بسته میشد. جلوی موهایش به طور حزنانگیزی روی پیشانیش ریخته بود و مقنعه طوسیاش دور گردنش راه صدایش را بند آورده بود. پی در پی نفس میزد و پرههای بینیش باز و بسته میشد…