بند اعدامیهای معلق دردکشیدن مژده را به چشم نگاه میکردم تا بالاخره گوشت سرخی از جاناش بیرون آمد، چشمهای مژده سفید شد و پلکهایش روی هم افتاد، فراغت بعد از زاییدن بود که داشت چرتاش را شیرین میکرد. اشرف پاهای شمیم را گرفت…