Day: شهریور ۱۶, ۱۴۰۰

وقتی سرش به اولین لیوان گرم می‌شد خودش تشخیص می‌داد که حماقت کرده است. دومی را می‌نوشید تا حماقتش را فراموش کند، و سومی را تا فراموش کند که نمی‌تواند فراموش کند، و در آخر مست و پاتیل می‌آمد خانه…
می‌خواهند آنان را بکشند… تمامش کنید این مسخره‌بازی را. به درک که می‌خواهند بکشند، اصلا به ما چه که چه می‌خواهد بشود… چه؟ به سرها تیر می‌زنند. به درک من دیگر تحمل این مسخره‌بازی‌ها را ندارم…