یادش نبود، دو بار تعریف کرد در زدم. طول کشید تا کسی از آن سوی در بگوید: کیه. در که روی پاشنه چرخید و تا نیمه باز شد، با کلاه آفتابگیرِ مشکی و دستکشهای باغبانی نارنجی حسابی به چشم آمد. از لُختی حیاط و گرمای دمظهر، صورتش سرخ شده بود…