دمیورژ انگار افتاده بود میان زانوان عروس مرگ. دورش را حریر سفید نازکی پوشانده بود. با کیسهای در دست میان مه میدوید و هر از گاهی که صدای تیر میآمد روی زانوهایش چمباتمه میزد