یک لیوان آب بانو روی تخت خوابیده بود، خشک خشک شده بود حتی چشمانش دیگر در دریای اشک غوطهور نبود لبانش از خشکی به زور تکان میخورد زمستانهای زیادی دیده بود ولی میدانست شاید این آخری را دیگر نبیند.