یک اتاق خیال تنها آن نگاههای احمقانه مرا عذاب میداد. به تنها بودن عادت کرده بودم که سر و کلهاش پیدا شد. پیرمرد انگار قصد رفتن نداشت. شاید مرده بود. میترسیدم که نزدیک بروم. وانمود میکردم که برایم اهمیتی ندارد و مثلا سرم به کار خودم است.