پای صبحونه حاجی از خوبیهای بخشش و نیکوکاری برای فرزندش عباسعلی میگفت، عباسعلی هم با همون صورت تپل و قرمزش که رنگ دمپخت تماته بود به پدر نگاه میکرد و لقمههای املت رو میذاشت دهنش، با سر حرفهای پدر را تایید میکرد. بعد از صبحانه حاجی گفت: «حالا میدونی کجا گذاشتتش؟»