Day: خرداد ۱۹, ۱۳۹۹

دوست داشتم بازهم حویلی پر از گُل و گِل آن‌ها را ببینم. در باز بود. با احتیاط به حویلی قدم گذاشتم. دیدم تعداد زیادی از مردانِ همسایه درون حویلی حاجی‌اند. چند بته گُل زیر قدم‌هایشان پژمرده شده بودند.  فکر کردم شاید مهمانی دارند. نمی‌دانم چرا حس کردم پدرم هم آنجاست. پدرم آن‌جا بود. او را از آستین چپن سبز‌رنگش، میان مردان همسایه شناختم.