به جمع که رسیدم شنیدم یکی میگفت: گُه خود را میخورد! دیگری میگفت: خدیا توبه! مردی که در کنارم ایستاده بود، زیر لب، آیهالکرسی میخواند. کسی بلند حق گفتن اینها را نداشت. میهراسیدند. جانو، کم آدمی نبود. او هم با دولت بود و هم ملای محل از او پشتیبانی میکرد (اینها را پدرم میگفت). هیچگاه ندانستم که چرا کارهای او نادیده گرفته میشود و کسی چیزی نمیگوید؟!