ادبیات، فلسفه، سیاست

Day: اسفند ۲۵, ۱۳۹۸

photo-1577169995124-d7be4d4d9df0
در کافه، روی هر میز یک گل متفاوت بود که کافه را خوشبو کرده بود. روی میز ما گل زنبق بود وفضا را معطر کرده بود با این حال نمی‌دانم چرا دلم گرفته بود. حرف رفتن بود. آنقدر حرف رفتن بود که عکس روی گوشیِ موبایل صدیقه، یک خانه‌ٔ سفید بود وسط یک جنگل سبز. روی پنجره‌ٔ خانه‌ٔ سفید، دو گلدان بزرگ با گل‌های صورتی و قرمز دیده می‌‌شدند. عکس روی گوشیِ مریم یک آسمان آبی با ابرهای سفید بود. به یکباره مریم گفت: «به هرحال باید از این خراب شده رفت.»  مریم روی حرف «خ» تشدید گذاشته بود و ابروهای تاتو شده‌اش به یک سمت کج شده بود. ناگهان مریم و صدیقه به طور همزمان به من نگاه کردند و گفتند: «تو چرا نمی‌ری؟ تو که برادرت هم اونجاست.»