Day: اسفند ۱۰, ۱۳۹۸

آن سال زمستان سردی بود و آدم‌ها طوری از سرما کز کرده بودند که انگار آب رفته باشند، البته به جز آنهایی که پالتوی پوست داشتند. و یکی از آنها ریچارد، قاضی محل، بود که پالتوی پوست بزرگی داشت. دلیلش هم این بود که مدیرعامل یک شرکت نسبتا جدیدی بود. اما دوست قدیمی‌اش، دکتر هنک، عوض پالتوی پوست، زنی زیبا و سه تا بچه داشت. دکتر هنک نحیف و رنگ‌پریده بود. ازدواج به بعضی از آدم‌ها می‌سازد و چاق می‌شوند و بعضی‌ها هم لاغر. مثل دکتر هنک.
پرویز سراش را تکان‌تکان داد، اما چیزی نگفت. هردو خم شدند و انتهای صخره را نگاه کردند. مردانِ روستا در آن‌پایین بی‌وقفه در جنب‌و‌جوش بودند. یکی مدام راه می‌رفت. یکی خم می‌شد و با دقت زیر صخره، درون غار را نگاه می‌کرد. یکی هم سرِ دو پا نشسته بود و نگاهش به هر طرف می‌دوید. دیگری دست‌هایش پر از سنگ‌ریزه‌ها به نقطه‌ی نامعلومی خیره شده بود. سلاح مردها سنگ‌و‌چوب‌و‌کلوخ‌وبیل بودند. در آن‌میان فقط یکی تفنگ در دست داشت؛ طوری آن را گرفته بود که گمان نمی‌رفت هرگز استفاده‌ی آن را بلد باشد.