احساس میکردم کسی دنبالم میکند و شانه به شانهام قدم میگذارد. از دور دستها دم به دم سرود غریبانه و اندوهگینی به گوش میرسید. مثل سرود کوچ یک پرنده مهاجر. هوا بوی عجیبی میداد. مثل بوی رفتن. دانههای برف هم بوی خون مرا میداد. با این که ریزش برف شدید بود هوا حس گرمایی داشت. شاید این خون من بود که به برف گرما میبخشید. من بی خبر از حضور مرگ که در انتها کوچهٔ تنهایی لنگر انداخته بود، قدم برمیداشتم. آخرین قدمهای روی زمینم را.