فرشته کوچک تلو تلو میخورد و از سرما کبود شده بود. لرزش بدنش قطع نمیشد و مثل یک پرنده - در واقع مثل یک جوجه - میلرزید. بسیار کوچک و شکننده به نظر میرسید. پنجره را باز کردم. یک لحظه نگران شدم؛ فکر کردم که مرده. خیلی آرام توی دستانم گرفتمش و دیدم که دوباره نفس کشید. کمی دستپاچه شده بودم. این اولین باری بود که من فرشته میدیدم و من واقعا نمیدانستم چه طور باید آن را جا به جا کنم.