پسر کلاهپوش شبها تا دیروقت بیدار میماند و زمانی که یکی از آن سگهای ولگرد را بیرون خانه میدید مقداری نان میگرفت و به بیرون میرفت. روی سنگ پهن و بزرگی نزدیک دیوار خانهشان مینشست و نان را تکه تکه به سوی آن سگ میانداخت. سگ وقتی مطمئن میشد دستان پسر کلاهپوش خالی شده و نانی باقی نمانده آهسته و آرام در کنار سنگ پهن دراز میکشید.