در آن صبح پر از نکبت، یک مرد هیکلی، در آپارتمانم را شکست و مرا به زور پیش رفیقی برد که اصلا علاقمند داشتنش نبودم، رفیقی که داشت میمرد. و از این هم بدتر اینکه باد شمال مثل روح سرگردانی در بیرون زوزه میکشید. نه کت داشتم، نه شال گردن، نه دستکش و نه کلاه. تنها چیزی که پوشیده بودم، یک ژاکت نازک بود، آن هم درست وقتی که به دیدن رفیقی میرفتم که مطلقا چیزی از او نمیدانستم.