مرد خواب آلود با موهای ژولیده و چشمهای باد کرده، در حالی که کوشش میکرد با دست از نور آفتاب راه یافته از درون پنجره چشمهایش را پنهان کند، از جایش برخاست، دستی روی شکم خود گذاشت و با بی حوصلهگی از زنی که کمی دورتر از او نشسته بود پرسید: چیزی برای خوردن داریم؟