سرش را بالا گرفته و با زحمت زیاد سعی میکند، چشمهایش را به نقطهای بدوزد، که خیلی خیلی بالاتر از صورت من است. پیش از آن که حتی فرصت تصور حضور یک سفینه موجودات، یا یک پیانوی در حال سقوط را داشته باشم، حس میکنم که قرار است اتفاق خیلی بدی بیفتد.
در بخش عمدهی دوران مدرن، آسانترین راه برای جلوگیری از گسترش هر اندیشهای ممانعت از انتشار عملیِ آن بوده است. بستن روزنامهها، زیر فشار قرار دادن مدیران خبرگزاریها، به کار گماردن مأمور سانسور در انتشاراتیها. یا این که، اگر کار به زور کشید، تفنگ پر را میگذاشتند روی شقیقهی گویندگان.
برای کتاببازهایی مانند من، دانستن اینکه این آثار زمانی بودند و اینک نیستند دردآور است. ون استراتن مینویسد: «نقلقولی از پروست هست که میگوید، برای آزادکردن آن چشمۀ اندوه، آن حس خوب نشدنی، آن عذابها که راه عشق را میسازد... باید خطر یک امر ناممکن وجود داشته باشد». من نیز فکر میکنم این اشتیاق به کتابهای ازدسترفته نیز، مانند عشق به یک انسان دیگر، معمولاً از ناممکنیِ خواندنِ آن سرچشمه میگیرد».