دلم افتاد و فکر کردم زمین از زیر پایم فرار کرد. باز هم فکر کردم انفجار شده و دوباره جانهایی را گرفته. اما نه. صدا از انفجار نبود. این صدا از چیز دیگری بود و به ناحق مرا ترساند. تو بودی. تو بودی که آخرین سطل آب را از آبدان بزرگ حویلی ما که رو به خالی شدن بود بیرون میکشیدی. دلم چقدر ترسو شده. حالا دیگر با صدای خالی شدن آبدان هم حین ته کشیدن آبش، از سینه میپرد. حق هم دارد بترسد. به دلم حق میدهم از هر انفجاری متنفر باشد؛ بمان از تکرار هر رخدادی که من و تو یکبار تجربهاش کردهایم بترسد یا بیزار باشد.