وقتی آرمین بهم زنگ زد و گفت که باز زینب زدتش دیگه سرم داغ شد. گفت که اسباب بازیامو ازم گرفته و محکم زده پشت کلهم. آخه من نمیفهمم چرا اینا انقدر حیوونن. تو با یه بچهی هف هشت ساله چیکار داری کثافت؟ آچارو انداختم زمین و در رفتم. هرچی اوس طالب دنبالم داد زد که کارمون زیاده کجا میری خودمو زدم به نشنیدن. سوار ماشین شدم و تا اونجا که تونستم گاز دادم. فقط میخواستم برسم خونه و حقشونو بذارم کف دستشون. دیگه صبرم حدی داره به امام حسین. هرچی میبینم و دم نمیزنم فایده نداره. اینا جز مشت و لگد زبون دیگهای حالیشون نمیشه. میگم این بچه مادر نداره یه کم هواشو داشته باشین اصلا من به درک بخاطر ثوابش .والا بخدا ثواب داره به یه بچهی بی مادر محبت کنی ولی اینا بدتر زدن تو سرش. چطور وقتی بچههای اون منصور فلان فلان شده میرن خونشون از هف دولت آزادن. میزنن خونه رو زیرو رو میکنن هیشکیم نمیگه چرا؟ تازه واسشون دستم میزنن اونوقت بچهی من راه میره میزنن تو سرش میشینه میزنن تو سرش میخوابه میزنن تو سرش...به خوشگلی باشه که بچه من یه تار موش میارزه به کل هیکل بچههای یه وریِ منصور که قیافهشون عینهو گاریه که لاستیکش دررفته. حرف زدنشونم که دیگه همه دیدن تا دوکلمه میگن جونشون بالا میاد اونوقت آرمینِ من مث بلبل چه چه میزنه. دِ آخه چی تو اونا دیدین که تو این بچه نیس؟ البته این دیوار از پی کجه. وقتی شوکت با اون سن و سالش بین نوههاش فرق میذاره دیگه وای به حال بقیه. مهمونی دادن و دعوت کردناشون واسه منصور و بابا ننهی زنِ عفریتشه، فحش و نفرینشون واسه من و بچهی بی مادرم. انگار زن من از زیر بته عمل اومده بود که یه دفه بابا ننشو دعوت نکردن که دلش خنک شه. آخرم گذاشت رفت از دست همین کارای اینا. بابا مام مال همون خونهایم،از زیر بته عمل نیومدیم که.