سارا شاخ دارد. مهتاب، خندهی کج و کولهای دارد. نگین، چشمهایش را بسته است. سحر، دستهایش را باز کرده و حالت پریدن به خود گرفته است. من هم مثل یک روح به سمت عکس میدوم اما به جمع بچهها نمیرسم. وسط عکس ماندهام. پشتمان یک صخرهی خاکیست و چند علف سبز هم اطرافمان دیده میشود. جایی که عکس گرفتهایم، سرسبز نیست. زیبا نیست اما خودمان واقعی هستیم. زیبا. رفته رفته، منظرهی پشت عکسها زیباتر میشود. پر از درخت میشود. شکوفههای رنگ به رنگ، دریاچه، برج، نورهای خیره کننده... هرچه منظرهها، شلوغتر و قشنگتر میشود، یکی از آدمهای توی عکس اول هم کم میشود. آنقدر کم میشود که الان فامیلیِ نگین را یادم نمیآید. از سارا میشنوم، مهتاب دو سال پیش برای همیشه رفته اروپا. سحر امسال طلاق گرفته و خود سارا به عشق سالهای نوجوانیاش رسیده است. دیگر، خبری از عکسهای دسته جمعی نیست. توی عکسها فقط خودم هستم. خودم و موبایلم که توی تمامی عکسها یا کنار صورتم است یا آن را جایی نزدیک به قلبم نگاه داشتهام. یا در زاویهای باز و رو به آینهی دستشویی است.