ادبیات، فلسفه، سیاست

Day: مهر ۳۰, ۱۳۹۶

تا قبل از شش سالگی، حتی با این وجود که در اسخیدام، شهری که در فاصله‌ی بیست سی کیلومتری از دریا بود، زندگی می‌کردیم به خاطر جنگ هنوز دریا راندیده بودم؛ هرچند که تصاویر و عکس هایی از دریا دیده بودم و پدرم هم در موردش زیاد حرف زده بود اما این ها راضیم نمی‌کرد و مدام به دریا فکر می‌کردم. ساعت های طولانی به پهنای امواج، مرغان دریایی و ابرهای بالای دریا فکر می‌کردم و طوری دقیق تصورشان می‌کردم که حتی می‌توانستم خط افق را هم در ذهنم به خوبی مجسم کنم. یک تصویر کامل از دریا در ذهنم ساخته بودم و مطمئن بودم که آن تصویر واقعی بود.
رفیق زیارمل در جای خود ایستاد؛ درآغاز طبق معمول گلویش را تازه کرد. گره نکتایی را بار دیگر به قانقرتکش نزدیک ساخت. با دست راست پیک را به موازات قلبش بالا گرفت و دست چپ را برای بیان احساسات آزاد گذاشت: «رفقای گرامی! این پیک را به آرزوی پیروزی همه ما بالا میکنیم. آرزو دارم که روزگاری باز همینطور محفل رفیقانه باشد، دقیق مثل امروز  باز هم تمام همین رفقا با هم جمع باشیم.  فقط با یک تفاوت! و آن این‌که آن روز آرمانهای انقلاب کبیر اکتبر و انقلاب شکوهمند ثور به پیروزی رسیده باشد. دیگر یک جامعه آزاد، مرفه و عاری از استثمار فرد از فرد ساخته باشیم. آنوقت دیگر فرق بین رفقای افغانی و دوستان شوروی نباشد. بلکه همه ما اعضای یک جامعه و یک کشور بزرگ سوسیالیستی باشیم. به امید تحقق هرچه زودتر آنروز.. خواهش می‌کنم پیک‌هایتان را بالا کنید!»