همچنان محو چشمانش بودم. در خیالم آرزو میکردم که زبان چشمانم را بفهمد. ای کاش میتوانست صدای ساز احساسم را که در درونم نواخته میشد، بشنود اما او حواسش به کارش بود... نمیدانست در این چند ماه هرچیزی به من آموخته غیر از نقاشی... انگار از فهماندن منظورش به من عاجز شده بود که دستش را پیش آورد و قلم را از دستم ربود. لحظهای پوستم پوستش را در آغوش کشید... قلبم میخواست سینهام را بشکافد. امیدوار بودم سرخ نشده باشم...بی دلیل نگاهم را دزدیدم...او حواسش به من نبود. سرگرم رسم لبخندی کوچک و زیبا در چهرهی خالی نقاشی من بود. هنرنماییاش که تمام شد نگاهی به من انداخت .اخم کردم. میدانست هرگز برایشان دهان نمیکشم. دنیای من، دنیای نمایشی بی صدا بود. دنیای پانتومیمی ابدی. چشمها به اندازه کافی گویا بودند.