امروز دوباره دیدمش، خانمجان. داشتم پلههای پشت تماشاخانه را میسابیدم که بالای سرم سبز شد. نفسم بند آمد. باورت نمیشود، ولی داشت خیره نگاهم میکرد. یکجوری هم نگاهم میکرد که انگار بخواهد حرفی بزند، ولی رویش نشود. خیلی جلوی خودم را گرفتم تا ضعف نکنم و ولو نشوم روی پلهها. تصدقش شوم، با همان ژست همیشگیاش، سیگار به دست تکیه داده بود به دیوار. زبانم بند آمده بود. میخواستم بلند شوم و رو به رویش بایستم، ولی نتوانستم. چشمانم را از چشمانش دزدیدم.
خانمجان، عجب چشمانی داشت. به خدا داشتم از ابهت نگاهش سنگ کوب میکردم. زری راست میگفت. چشمانش سگ داشتند. یک جوری آدم را میگرفتند که انگار صاعقه زده باشد پس کلهات، نه هوش و حواس برایت میماند و نه دل و ایمان. تا به خودم بیایم و خودم را جمع و جور کنم، دیدم که پشتش را کرد و رفت. بخشکی شانس، باید قبل از رفتنش یک چیزی میگفتم. مثلا میگفتم که چقدر هوادارش هستم، یا یک چیزی توی همین مایهها. ولی مثل احمقها ساکت ماندم. دست خودم نبود. وقتی میبینمش، نفسم بند می آید؛ چه برسد به این که بخواهم حرف بزنم.