Day: تیر ۲۶, ۱۳۹۶

در این‌که زنش را دوست دارد، شکی نیست. تمام روز در محل کار برای دیدنش لحظه شماری می‌کند. در قطار، به سمت خانه، همین طور که کتاب می‌خواند و گاه نگاهش به ایستگاه‌های بین راه، ساخت و ساز در زمین‌های ارزانقیمت، زمین‌های حفرشده در عملیات استخراج معدن، و دودهای ستونی کارخانه‌ها می‌افتد؛ در ذهن، لباس او را به تصویر می‌کشد که هنگام راه رفتن در اتاق خواب از شانه‌هایش به پایین می‌لغزد.
نفهمید چگونه پیراهن خود و آن زنی که رو به رویش ایستاده بود را بیرون کرد. دست‌ها و پاهایش به شدت می‌لرزیدند، گپ‌های که دیگر زندانی‌ها می‌گفت او را در خود گرفته بود. همه یک باره هجوم آورده بودند، آن چه که از لذت گفته می‌شد و آن چه که قرار بود همه سال‌های درون آن سلول و انتظار را بزداید. منتظر یک معجزه بود. معجزه‌ای که آن سال‌ها را از وجودش بیرون کند.