با کف دستاش روی صورت شوهر را تکان داد. شـوهر تکـانی به خود داد و به خیال آنکه بیخوابی دخترک را دلتنگ کرده، دستش را که همیشه زیر سر دخترک دراز بود، از آرنـج دور گـردن او حلقـه کرد و او را در تنش فشرد. دخترک صورت شوهر را محکمتـر تکـان داد. شوهر در نیمهخواب و بیـداری سـرش را روی بـازوی دختـرک گذاشت و لبانش را روی کومهی دخترک بخیه کرد و در همـان حال زُنگی زد. دخترک با صدای لرزان در حالیکـه سـر شـوهر را محکـم تکان میداد با التماس زاری کرد: «وارخِی…»