ادبیات، فلسفه، سیاست

Day: اردیبهشت ۶, ۱۳۹۶

یک گیلاس نوشیدنی جلو او، یک فنجان اسپرسو جلو رضا، یک بشقاب میوه تزیین شده در وسط میز. یک طرف میز میترا و طرف دیگر رضا. رو به روی هم. دور از همهمه کافه! میترا در چشم رضا نگریست و گفت: رضا یک چیزی می‌خوام بهت بگم. امیدوارم که ناراحتت نکنم. رضا دستش را روی دست میترا گذاشت. برقی در نی‌نی چشمان میترا درخشید.