هردو باهم عادت کرده بودند چون هردو همانند هم بودند، از شهری دیگری به این شهر آمده بودند و پس از آن دو رویداد غیر از خودشان کسی دیگر را نداشتند. پس از آن که یکی یکی از خانوادههای شان کم شده بود میفهمیدند که دیگر تنها کسانی که دارند خودشان هستند. مرد وقتی از کار برمیگشت. زن پنهانی لحظات زیادی به او دید میزد. یک حسی داشت که هیچگاه نمیتوانست آن را بروز بدهد. یک چیزی در درونش او را وادار به نگاه کردن میساخت چیزی که هیچگاهی نتوانسته بود به خودش هم بفهماند یا به شوهرش بگوید.