اولین باری بود که خلیفه غژدی و چاه را برای ساعتهای متوالی، به امانِ خدا رها کرده بود. آفتابِ تابستان کمکم غروب کرد. ساعتها گذشت و دوباره صبح شد. باز هم هر کس با شگردهای مختص به خودش، دنبالهی ماجرای چاهِ هفدهم را گرفت. مویسفیدها، به بهانهی وضو و صحراگشت تُختُخکنان و اعوذباللهگویان از نزدیکِ چاه میگذشتند و نبودِ خلیفه را با لبخندِ ملیحِ خود به یکدیگر میفهماندند.