از زمانیکه نجیبه به سن جوانی رسیده بود ، وقتهای زیادی میگذشت. چندین فصل پَخته چینی تیرشد و چندین بار پالیز های دایمه و للمی به ثمر نشست؛ اما یکبار هم کسی خواستگار گفته دروازه ماما عبدالحق و گلچهره خاتون را تک تک نزد. اول خو آدم غریب راخدا صاحب دختر نسازد، باز اگرهم دختر باشد و هم مانند اولاد ماماعبدالحق بدرنگ و از گوشها گِرنگ، دیگر به امید خدا بنشین و به امید کدام آدم پخته سالِ زن مرده و یا کدام بنده خدا که لنگ و لاش باشد یا شل و شوت. اما از کم بختی نجیبه هرقدریکه گلچهره خاتون انتظارکشید؛ هیچ مردینه ذات پشت دخترش نجیبه کَر نآمد که نآمد.