سنجر با خود اندیشید ممکن است واقعا رویا باشد. از چوکی برخاست و کتش را درآورد. پشت کتش شکافته شده بود. پهلوی پیراهنش هم پاره بود. پیراهنش را که بالا زد، دید که پهلویش کبود شده است. انگار ضربه محکمی خورده بود. چیزی یادش نمیآمد. قسمت کبود شده مورمور میکرد، حسی شبیه راه رفتن خیلی از مورچهها روی پوست، اما دردی نداشت. فکر کرد این هم دلیل دیگری که شاید خواب میبیند.