هنوز صدای ستوان از در اطاق بیرون نرفته و به گوش یحیوی نرسیده بود که با شنیدن سروصدای قربانعلی که سراسیمه با تفنگش ور میرفت تا گلنگدن را بکشد، برگشت. احساس کرد یخ زد. فکر کرد: «یعنی به همین مفتی؟ اون هم توی این پاسگاه خراب شده؟ وسط بیابونی!» چشمهایش به درگاه اطاق دوخته شده بود و دستش بی اختیار در هوا به دنبال کمربند و سلاح کمریاش میگشت. رادیو از روی میز به پایین افتاد. صدای قربانعلی همراه تقهی خشک گلنگدن در اطاق پیچید که داد میزد: «وایسا، وایسا! جناب سروان، میزنم ها!!!»