ساتوکو از این متعجب نشد که شوهرش با چه راحتی، درست مثل یک غیبت معمولی، در مورد صحنهی وحشتناکی که دیشب در خانهی شان اتفاق افتاده بود، صحبت میکرد. فقط برای لحظهای چشمهایش را بست تا این طوری صحنهی آن زایمانِ روح آزار از پیش چشمهایش دور شود. یگانه چیزی که در ذهنش جلوه مییافت، نوزادی بود که او را لای چند برگ روزنامهی خونآلود، میان تودهی انباشتهی روزنامهها، پیچانده بودند و بر فرش رها کرده بودند. شوهر این چیزها را ندیده بود.