ممتاز است این زیبایی. ممتاز نازنینم آن سوی جاده، بالای پلی ایستاده است که از آن قطار مسافربری میگذرد. صورتش حتی باوجود آن لبسرین سرخ، چیزی شبیه درماندهگی یا اندوهی فرونشسته را در جایی خیلی عمیق در او فاش میکند. پیاله کاغذی قهوه را در یک دست و چتری سفید رنگی را مانند آن کاغذ بیست سال پیش، در دست دیگرش قایم گرفته است. بالاپوش سیاهش مرا به یاد لباس مکتبیاش میاندازد و به همین سادهگی، حس میکنم هنوز همان دخترکی است که عاشق من بود.